فیلم «گذرگاه قصاب» تجربهای از «ضد وسترن یا همان وسترن تجدیدنظرطلبانه» است که در آن انسانیت و طبیعت خام در ابهام اخلاقی و وحشیگری با هم درگیر میشوند. با هدایت کارگردان گیب پولسکی، ما سفری را طی میکنیم که در آن شبح حرص و فساد اخلاقی با زیبایی بی امان بیابانهای آمریکا مخلوط میشود. برای آشنایی بیشتر با این اثر سینمایی، در ادامه با نقد فیلم Butcher’s Crossing همراه ویجیاتو باشید.
فیلمهای «ضد وسترن یا همان تجدیدنظرطلبانه» بستگان دیرینه وسترن کلاسیک هستند. در واقع علاقه مندی این آثار بیشتر به نمایش ایده فضا و زمان در دوره بدنام قرن نوزدهم آمریکا متمرکز است. ضد وسترنها تمام اِلمانها و نشانههای شاخص سینمای کلاسیک وسترن را گرفتند و استفادهی دیگری از آنها کردند. مثلا در این دست آثار دیگر همواره قهرمان داستان مردی خوش قلب و پاک نیت نیست و اصلا خبری از قهرمان به مفهوم کلاسیکش وجود ندارد و همه به ضد قهرمان تبدیل میشوند. مردمان شهر هم همگی نیک سرشت و خیرخواه نیستند و فاصلهی میان قطب منفی و قطب مثبت مدام کمتر و کمتر میشود.
اکنون گذرگاه قصاب به کارگردانی گیب پولسکی نیز دقیقاً همین است. فیلمی مرزی یا ضد وسترن در مورد فردی که دانشگاه هاروارد را رها کرده است و در جستجوی ماجراجویی و نیاز به تجربه زندگی، به دور از کتابها و اسنوبیسم به کلرادو سفر میکند.
باید بدانید این اثر بر اساس رمان وسترن و بسیار تحسین شده جان ویلیامز ساخته شده، اما تمرکز گذرگاه قصاب به بررسی زندگی آن شکارچیان بی رحمی است که برای از بین بردن جمعیت بوفالوها نهایت تلاش خود را میکنند. در واقع این فیلم داستانی ماجراجویی از دگرگونی و مرگ روحی، همه در زیر سایه محو شدن محیط زیست است که آهنگی هماهنگ و در عین حال دلخراش از دوران گمشده در ورطه زمان را تداعی میکند.
باید بدانید رمان اصلی ویلیامز برداشتی واقع گرایانهتر از ژانر وسترن است. برخی از مردم آن را ضد وسترن یا نئو وسترن نامیدهاند، زیرا هیچ گاوچران قهرمان یا تفنگچی در داستان وجود ندارد.
این فیلم صادقانه داستان کتاب را دنبال میکند، زیرا ویل اندروز جوان (هچینگر) را دنبال میکنیم که در حالی که سعی میکند تمام آمریکا را ببیند، وارد شهر کوچک بوچرز کراسینگ میشود. او دیدگاه عاشقانهای از غرب قدیمی آمریکا دارد که بسیاری از ما هنوز آن را داریم. سفر او با میلر (کیج) برای شکار گاومیش در یک دره پنهان به این معنی است که او میتواند بیابان را ببیند، اما او به سرعت متوجه میشود که این سفر چقدر میتواند خطرناک باشد زیرا به قلب تاریکی میرود!
در داستان این فیلم ویل اندروز (فرد هچینر) مردی است که از درس و دانشگاه رها شده و در جستجوی زندگی به غرب وحشی رفته است. ویل آرزو دارد به یک ماجراجویی شکار بپیوندد تا بتواند چیزی در خود پیدا کند. بنابراین، پس از اینکه ویل برای اولین بار توسط مک دونالد (پل راسی) یکی از آشنایان سابق پدر ویل و فروشنده پوست بوفالو رد میشود، با میلر (نیکلاس کیج)، یک شکارچی متخصص بدنام و دیوانه روبرو میشود.
جنون فیلم از اینجا شروع میشود: زمان زیادی طول میکشد تا به دیدن یک نیک کیج کاملاً طاس عادت کنید و ممکن است هرگز واقعاً به آن عادت نکنید؛ چرا که از اساس منظره عجیبی است، اما واقعاً چه منظرهای.
شخصیت کچل و کلاهدار کیج موافقت میکند که ویل را برای شکار (اگر پول نقد مورد نیاز برای آن را جمع آوری کند) همراه با تیم جنجالی خود در جست و جوی بزرگترین گله بوفالو که سالها دیده نشده است، ببرد. به نظر من بازی کیج با سر کچل خود و خیره شدن به دوردستها، اجرای مارلون براندو در اینک آخرالزمان را تداعی میکند.
با این حال، فیلم به شدت برای نمایش نتیجه این سفر عجله دارد، حداقل از نظر روایی. اما چرا؟ چون فیلمساز در کمترین زمان، تیم شکار بوفالو را به این گله باورنکردنی میرساند و تا زمانی که شما در صندلی خود برای دیدن این فیلم متمرکز نشدهاید، کشتار را نیز آغاز کرده است.
خب این سرعت و ندادن زمان کافی برای شکلگیری یک سفر درست، فیلم را به شدت سراسیمه و آشفته میکند. روزها، ماهها و فصلها با چنان سرعتی در طول زمان فیلم میگذرند که شما این احساس را ندارید که شخصیتهای درون فیلم برای شش ماه یا بیشتر در یک جهنم گیر افتادهاند.
یکی دیگر از جنبههایی که فیلم را از حس یک اثر مطلوب دور کرده، دیالوگ است که به طرز باورنکردنی تکراری به نظر میرسد. گویی شخصیتها در دایرهای با واژگان محدود خود گیر کردهاند و روی دور تکرار هستند. و وقتی این دیالوگهای تکراری را با اجراها ترکیب میکنید، در یک شکار بوفالویی با معجونی از تکرار گرفتار میشوید.
ایدههای بیهوده زیادی نیز در این فیلم وجود دارد. برای مثال: به یک عاشقانه نامفهوم در شروع فیلم و حضور یک زن تصادفی با واگن پر از بچههایش که چیزی به داستان اضافه نمیکنند توجه کنید.
اما خب، Butcher’s Crossing فیلمی نیست که نشود آن را تا پایان ندید؛ هرچند این اثر مخاطبپسند به معنای عام نیست. اما حتی با وجود همه این ضعفها، دوست نداشتن این فیلم برای آنچه هست، سخت میشود. این اثر سینمایی در واقع گاهی اوقات یک ساعت کاملاً تاریک است، به خصوص بیرحمی که تیم شکارچی به رهبری نیکلاس کیج برای قصابی بوفالوهای بیگناه انجام میدهند. این کار بسیار خوبی است که فیلمساز شکارچیان سفید را در نوری وحشتناک و بیرحم نقاشی میکند، درست همانطور که بودند.
این فیلم همچنین دارای زیباییشناسی بسیار تجربی است، چه از طریق استفاده از فیلمبرداری جالب یا ویرایش خلاقانهای که برای نشان دادن طرز فکر چهار شخصیت اصلی این فیلم به کار رفته است، زیرا آنها به آرامی شروع به تسلیم شدن در برابر وحشت مکان و زمان و به دنبال آن جنون میکنند.
از سوی دیگر لئو بیرنبرگ آهنگساز همچنین با موسیقی عالی خود به تصویر روی پرده کمک میکند که فضای ترسناکی را که فیلم را از دقیقه اول فرا میگیرد بالا برده و برخی از صحنهها را دقیقاً در زمانی که نیاز به کمک دارند، از نظر احساسی یاری میکند.
اما در مجموع شاید با بودجه بیشتر، این فیلم میتوانست یک اثر سینمایی واقعاً باورنکردنی باشد، اما در عوض، ما یک اقتباس نسبتاً ساده و کوچک دریافت میکنیم. گذرگاه قصاب یک فیلم خوش ساخت است که داستانی را روایت میکند که ارزش وقت مخاطب متفکر را دارد.
در واقع ارزش فیلم آن است که که پس از انتشار تیتراژ پایانی کمی بنشیند و به آن چیزی که دیدهاید فکر کنید. در فیلم چیزهای زیادی برای تأمل وجود دارد. هرچند به دلیل شتاب فیلم، هر موضوعی به طور کامل بررسی نشده است، و برخی از جنبههایی که برای تفسیر کلی حیاتی به نظر میرسند، آنطور که باید خوب چکشکاری نشدهاند. با این حال، فیلم برای مخاطب خاص سینما اثری کوچک، اما قابل تماشا است.
source